همه می گویند من بدبینم
همه فکر می کنند من دیوانه ام
ظاهراً به من لبخند می زنند
اما از ته دل می خواهند که سر به تنم نباشد .
آنها مرتب وبلاگم را هک می کنند .
و نظرات خنده داری می گذارند.
وقتی با آنها رو به رو می شوم
توی کیفم یک عنکبوت می اندازند
و حتی شده نصف شب به گوشیم زنگ برند تا همه بیدار شوند و اهالی خانه را رویم هوار کنند!!
سر درآوردن از همه اینها
کار مشکلی است .
ببین ، پدرم یک دختر عاقل می خواست (که من نیستم!)
و مادرم دو قلو !!!
و پدربزرگم از پسر خوشش می آمد!!
پس هر کاری که من کرده ام اشتباه بوده .
اما حالا دیگر می خواهم کار را تمام کنم ،
با اینکه لبخند می زنی ،
اما می دانم از این شعر بدت می آید L
آره ... می دانم که فقط گوش می دهی
چون نمی خواهی احساساتم را جریحه دار کنی
اما به محض اینکه این شعر را دیدی
به به چرت و پرت هایم می خندی .
تو بلافاصله فکر می کنی باید وبلاگم را هک کنی.
و نظرات خند دار (شاید هم فحش!!) بگذاری .
و شاید نصف شب به گوشیم زنگ برنی تا همه بیدار شوند و اهالی خانه را رویم هوار کنی
خودت را به آن راه نزن
می دانم !
می دانم !
می دانم ...